پيام
+
پيرمرد به زنش گفت بيا يادي از گذشته هاي دور کنيم من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بگيم .................. پيرزن قبول کرد فردا پيرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ازش پرسيد چرا گريه ميکني؟ ...پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بيام
شاهين شهر...
90/6/6
شاهين شهر...
جالب بود/ و لي خالي بندي ميزاني بود
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید